۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

رویش

و شاید چشم های باز و معصومت

برای بسته چشمان حجتی باشد

و قلب کوچک وخونین تو

آغاز یک رویش

نوید بارش باران

و پایان کویر خستگی باشد

سحرگاهی که ما خوابیم

سحرگاهی که ما خوابیم

صدای پای زندان بان

درون راهروی تاریک می پیچد

هوا سرد است و ما گرمیم

در خوابی که بس شیرین و پررنگ است

برون پنجره اما غرور و شیهه باد است

که می پیچد درون شب،میان شهر

صدا آهسته می آید کمی نزدیکتر بر گوش

کنار راهرو انبوه سلول است،چراغ آن همه خاموش

من اما فارغ از سلول و این بندم

درون خواب می خندم به شیرین نرمکی رویا

در آن سوی خیال من،نگهبان می رسد در پشت سلولی

که پایان همان دالان تاریک است

من این سو غرق در خوابم

ولی آن سو

در سلول قژقژ می کند ...

برخیز

و این فریاد تلخ آن نگهبان است

جوانک

هراسان

دست هایش را به چشم خویش می مالد

و با فریاد زندان بان

ز جای خویش آزاد است

و می فهمد که اکنون وقت اعدام است

و من در خواب می غلتم به پهلویی که سنگین است

درون راهرو اما

فضا غمگین،نفس سنگین...

جوان با پای خویش آمد برون از راهرو اکنون

قدم هایی نه چندان دور ،طناب دار آماده

جوان را سوی خود خوانده

و نازک گردنش در بند خود رانده..

و حالا نعش او بر دار می خندد..

هوا تاریک روشن نه

هوا تاریک... جوان روشن...

و من با قار قار زاغ

چندی بعد بیدارم

و راس ساعت 10 من خبر دارم

"خبر کوتاه بود،اعدامشان کردند"

فریاد سبز

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

در این سیاهی شب

این شب پر از ترفند

از این هیاکل ترس آفرین چه می ترسی؟

مترسکان سر خرمنند و با بادی

چو بید می لرزند
حمید مصدق

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

شعری از زنده یاد حمید مصدق

تمام مرتجعان غول گول دنیایند
همیشه سد بلندی به راه فردایند
بیا بیا برویم
که در هراس از این قوم کینه توزم من
و سخت می ترسم
که کار را به جنون
و مهربانی ما را به خاک وخون بکشند
...
بیا بیا برویم
کجاست نغمه ی عشق و نسیم آزادی
در این کویر نبینم نشان آبادی-نشانه ی شادی
دلم گرفت از این شیوه های شدادی
بیا بیا برویم
خوشا که رستن و رفتن
به سوی آزادی

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

اینک رسیده ساعت ما ،تنها

چشم امید ما به شما مانده است

ای سروهای سبز جوان

ای جنگل بزرگ جوانان

تا استوارتر به بر آیید

و همصدا بسرایید:

ما سروهای سبز جوانیم

در چارفصل سال

سرسبز و سرفراز می مانیم

چشم امید ما به شما مانده ست

... زنده یاد حمید مصدق

سنگی رها شد و بلبل به خون نشست

در داغ او چمن از غصه ها شکست

مرغان همه گرفته از این ماتم بزرگ

زاغی در این سرور که جایش توان نشست

گل ها همه در انتظار نغمه ی بلبل ولی چه سود

جز قار قار کلاغان، صدایی دگر نبود

بعد از ندا و نغمه بلبل به گوش گل

سبز چمن در انتظار ندا بی ندا نبود

فریاد سبز